اندر مزایای راز داری از قول ما

سلام روزهایتان به رنگ فیروزه ایی مملو از آرامش

سر(راز)شیری را نفهمد گاومیش

جز به شیران کم بگو اسرار خویش

با حریف سفله نتوان خورد می

گرچه باشد پادشاه روم و ری

خب من از بچگی زیاد شنیدم که اگر کسی از رازی با خبر بشه دیگه اون راز نیست.کلا تو زندگی هر کسی اسراری هست و این رازها حتما نباید اسرار ناسا باشه یا اسرار اطلاعات چین.همین اتفاقهای ساده زندگیمون ولی حرفهایین که کسی نباید ازشون خبر دار بشه ولی اتفاقی که میوفته ما میاییم اینارو به نزدیکترین کس که ممکنه خواهر باشه یا دوست میگیم و مطمئنم که اون به کسی نمیگه ولی دنیا طوری شده که اون طرف همینکه جواب سلامشو دیر بدی میره قشنگ حرفاتو میذاره کف دست اطرافیان.اصلا انگار این کلمه محرم اسرار یا راز داری به کلی از قاموس ما پاک شده کلا بعضی از آدمها برای اینکه تو جمع جلب توجه کنند زیاد حرف میزنند و شروع میکنند به اخبار جدیدو گفتن که حتما توی این حرفا چند تا راز هم فاش میشه.گاهی اصلا اهمیت نداره ولی گاهی هم حیاتیه مثلا راستی میدونی فلانی معتاد شده یا اینکه راستی خبر دارین فلانی با خانومش قهره و یا میدونین نامزد فلانی قالش گذاشته رفته با یکی دیگه و از اینکه همیشه حامل اخبار جدید هستند احساس خوشایندی دارن

بقول مولانا:من پشیمانیم و این گفتن چه بود

لیک چون گفتم پشیمانی چه سود

نکته ایی کآن جست ناگه از زبان

همچو تیری دان که آن جست از کمان

وا نگردد از ره آن تیر ای پسر

بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت

گر جهان ویران کند نبود شگفت

مراقب حرف زدنمون باشیم.خوب نمایاندن خود سخت نیست اما خوب بودن سخته ولی تمرین کنیم خوب میشیم شک نکنید

تنبیه

درس سیری بر تاریخ ادبیات انگلسی رو با نمره کم پاس کرد دخترم را میگویم.بهش گفته بودم هر رشته اییرو که میخوای انتخاب کن ولی من دوست ندارم با نمره پایین درسهارو پاس کنی.روزی که امتحان داشت گفتم این درس نیاز به خوندن زیاد داره تمام شاعران و نویسنده های انگلیسی و سبکهاشون و کتاباشونو باید بلد باشی گفت شما کتابشو دیدی گفتم این همون کتابیه که من با نمره هجده پاس کردم گفت نه این سخت تره گفتم یعنی من آلزایمر گرفتم و بعد هم کتابو بست و رفت امتحان حالا هم که نمرش کم شده میگه تو باید کمکم میکردی.نشوندمش روی صندلی و گفتم دفعه آخری باشه که مسئولیت کاراتو نمیپذیری و تو فکر کردی رشته تحصیلی من شغل من حتما کارای آسونیه که من تونستم انجام بدم یعنی من اینقدر به نظرت بی عرضه اومدم تو میدونی چرخوندن یک کلاس هشتاد نفری یعنی چی.یعنی هشتاد دختر جوون کنار هم و تو باید درسیرو بهشون حالی کنی که جز مشکلترین درساست.گفتم تو میدونی توی روستا کار کردن اونم تو منطقه ایی که فقط اشرار زندگی میکردن یعنی چی؟گفت آخه گفتم آخه بی آخه فقط گوش بده از این به بعد حق اینکه ماشینتو برداری نداری سیم کارتتم میایی تحویل میدی و میشینی تو اطاقت و کتابو از اول میخونی و من ازت امتحان میگیرم اگر نمرت خوب شد که شد وگرنه این پروسه تنبیه ادامه داره .بغض کرد سویچ و سیم کارتو آورد و گفت چشم و من در حالیکه دلم ریش شده بود از دیدن قیافش سویچو گرفتم و دلم برای معصومیتش سوخت..کاش جوونترها میفهمیدن وقتی دعواشون میکنی خودت چه رنجی میبری!!!

پی نوشت:یک دعا مانده به باریدن ابر.. یک قدم مانده به آغوش نسیم.. مانده یک بغض فرو خورده به پایان سکوت ..فرصتی هست هنوز تا نسوزد دل تنگ.. عطش روح من از دست تو سیراب شود ..فکر و اندیشه در آید از خواب.. مهربانی سر هر کوچه بساطی بکند.. بفروشد لبخند.. بسراید آواز.. سینه فریاد کند نام تو را..و سلامی به سر آغاز امید.. فرصتی هست هنوز تا نخشکد گل یاس.. تا نسوزدپر پروانه عاشق در شمع.. مانده یک آه فقط تا فاصله عرش خدا.. تا بفهمد ظلمت.. نور هستی با ماست

آرزویم همه سرسبزی توست

سلام

سلام

من دیروز برگشتم و پیامهای مهر شما منو مثل همیشه شاد کرد و از دیروز هر چه جواب میدهم تمام نمیشود و بهتر دیدم همینجا از شما تشکر کنم.نوشتن و وبلاگ نویسی برای هر کسی معنای خاص خودش رو داره برای بعضیا صرفا یک کار عادیه برای بعضیا یه جور رفع دلتنگیه و برای عده ایی یک دفتر خاطرات ولی برای من یه جور متفاوتیه من هر پستیرو که میخونم راجع بهش فکر میکنم خودمو جای اون طرف میذارم و سعی میکنم تا اعماق حس نویسنده پیش برم و همینطور افرادیرو که تو دنیای نت میشناسم در واقع باهاشون زندگی میکنم و هیچ چیز باعث نمیشه که فراموششون کنم.همه اینهارو گفتم که بدونین همه جا با من هستید.

من هر سال تقریبا همین موقع میرم مشهد یعنی مامانمو میبرم چون مادر کمی افتاده شده و به تنهایی نمیتونه سفر کنه و جدیدا غیر از سفرهای زیارتی جایی نمیره من اول میرم مشهد و بعد بقول یکی از دوستان وبلاگی سفرهای مارکوپولویی خودم رو شروع میکنم جای همه شما خالی خوب بود و خوش گذشت تو این مدت من نت نداشتم گاهی با گوشیم وبلاگهای دوستانو باز میکردم ولی اکثرا باز نمیشدند و چقدر دلم تنگ میشد و من تو این سفر فهمیدم که چقدر وابسته دوستانم هستم و چیز دیگه ایی رو که متوجه شدم این بود که کلمه زاغارت خیلی وقته وارد ادبیات ما شده و من بیخبر بودم چون دختر خانومم فرمودند گوشیت زاغارته و اعتراف کردن که هر جا میریم دعا میکنه کسی بهم زنگ نزنه تا من مجبور نشم گوشیمو بیارم بیرون و آبرومون بره و در همان شهر مشهد تهدید کردن که به محض رسیدن به خانه میرن و یه گوشیه جدید برام میخرن که مردم فکر نکنن من زن خسیسی هستم!! بعد هم گفتند :کاش با این گوشی عهد دقیانوس نمیخواستی وارد نت شوی و به دوستانت سر بزنی..من در این سفر فهمیدم که چه آدم د مده ایی هستم! ولی مهمترین چیز اینها نبود مهمترین چیز این بود که من فهمیدم چقدردوستتان دارم

پی نوشت"دعایم کن که قلبت چشمه جوشان خوبیهاست

نیستم

سلام.روزهایتان زیبا.امید آنکه روزهای گرم تیرماه رو به خوبی سپری کنید . از اونجاییکه عازم سفرهستم و معلوم هم نیست که کی برخواهم گشت گفتم که به شما دوستان عزیزم اطلاع بدم که جواب ندادن منو به کامنتهای پر مهرشونو به حساب بی اعتنایی نگذارند.وقتی که برگردم حتما حرفهایی زیادی خواهیم داشت که با هم بزنیم امیدوارم که روز و روزگار به کام همه شما باشد