یک حس یک غریزه

درود

وقتی خداوند به من یک دختر داد گذشته از انکه خیلی خوشحال شدم همان لحظه به بزرگ بودن مسئولیتم پی بردم من مادر بودم و اون یک طفل معصوم طفلی که خیلی از بدبختیهای آیندشو من میتونستم رقم بزنم با رفتارم گفتارم افکارم و...من همیشه به مسئولیتم فکر کردم و همیشه دعا کردم خدا منو تا زمانی که دخترم به من نیاز داره نگه داره.بدنیا اوردن یک بچه شوخی نیست اینکه بخندی و بگی ای وای شد دیگه و نمیخواستم و خدا خواست.مخصوصا اگر این نعمت دختر باشه باید خیلی حواست جمع مسائل اطرافت باشه در همه کشورها مخصوصا ایران و کشورهای عربی تجاوز توسط محارم خیلی زیاده چون توی این کشورها همیشه منکر غریزه جنسی اند و حرف زدن راجع به اونو زشت و قبیح فرض میکنند بنابراین هیچ آموزشی توسط هیچ کس به ادمها داده نمیشه در صورتیکه من فکر میکنم اگر توی سنین دبیرستان بجای این همه چرندیات که بخورد دانش اموزان میدن میومدن و بچه هارو با این غریزه خدادادی آشنا میکردن و یا بعبارت دیگه ادمهارو با این مسائل آشتی میدادن شاید ما اینقدر شاهد مسائل وحشتناکه جنسی نبودیم دختران و پسران در بحرانی ترین سنین با بزرگترین نیازی روبرو میشن که نسل ما و نسلهای قبل از ما همیشه انکارش کردن..حریف اموزش و پرورش که نمیشه شد که بیایند و به این مسئله اهمیت بدن خانواده ها هم که فکر میکنند روی بچه باز میشه و پررو میشه اگر بیاد و برای هزاران سوال بی پاسخش جواب پیدا کنه بنا براین تمام اموخته های بچه ها محدود میشه به دوستان اینترنت و گاهی کتاب.وقتش رسیده یعنی نه اینکه تازه رسیده باشه باید از خیلی وقت قبل مادرها به دختران اموزش بدن و پدرها به پسران.این تابوها باید شکسته بشه.مادران باید قبول کنند که دختران ما با یک نصیحت که دختر پنبه هست و پسر اتش و چرندیاتی از این قبیل..اموزش داده نمیشن.اگر یک پسر براحتی بتونه با پدرش در مورد این مسائل حرف بزنه کمتر بفکر ایجاد رضایت از طرق نابجا میوفته

دوستان دلسوز وبلاگی درست کردن که عده ایی برای شما از خاطراتشون میگن  وبلاگ تجاوز ممنوع

وبلاگ محبوب عزیز هک شده تا درست شدن اوضاع باید منتظر بمانیم fanouserah3.blogfa.com

امیددددد

سلام

نسیمهای خنک پاییز زداینده غمهایتان باد

 قبلا که دلت میگرفت دلتنگ میشدی چیزی اذیتت میکرد میرفتی خونه همسایه یا دوست یا خواهرت و کمی درد دل میکردی اگر درمانی پیدا نمیکردی حداقل خالی میشدی تا اینکه اینکار از مد رفت و مردم با کلماتی مثل انرژی منفی تلقین مثبت و تکرار کلمات زیبا یا نوشتن جملات امیدبخش آشنا شدن و بعداز اون اگر از درد و رنج هم دق میکردن ازشون میپرسیدی چطوری میگفت عالی!!...من به تازگی چیزهای عجیبی در اطرافم میبینم دیگه نه کسی درد دل میکنه و نه جملات مثبت تحویل میده یه حس کرختی بی حسی مردم رو گرفته چیزی مثل سکوت همراه با بغض و این دردناکه و این یعنی ناامیدی مطلق و این یعنی شک..شک به همه چیز شک به انسانیت آدمیت و استغفرالله ...ما انسانیم با تمام خواسته ها و نیازهای یک انسان اگر غیر این بود از تبار بشر نبودیم آنوقت شاید میشدیم فرشته ما نمیتوانیم تا ابد پند و نصیحت بخورد فرزندانمان دهیم.نمیتوانیم وعده وعید به نافشان ببندیم آنها از جنس آدمند خواسته دارند نیاز دارند ..خواسته هایشان شیطانی نیست نیازهایشان اهریمنی نیست اصولیترین و کوچنکترین خواسته یک انسان است ..نیاز به آزادی و شادی و امیدددددد

 پی نوشت1.عجب صبری خدا دارد!

پی نوشت2

اگر لازم بود که برای دیدن ذره ایی امید در چشمانت جان بدهم به بزرگی خدا دریغ نمیکردم ای هموطن جوان من

همینطوری نوشت:3

دیدی که سخت نیست

 تنها بدون من

دیدی که صبح میشود

 شبها بدون من

این نبض زندگی

بی وقفه میزند

فرقی نمیکند

با من ...بدون من

دیروز گرچه سخت

امروز هم گذشت

طوری نمیشود

 تنها بدون من

....دوستتان دارم

کفر میگویم و از گفته خود دلشادم

آن روز خدا عاشق شده بود.همان روزی که پاییز را آفرید همان روزی که دلش هزار بار میریخت و اشک در چشمانش حلقه میزد.همان روزی که حاضر شد تمام جهانی را که آفریده بدهد اصلا چه ارزشی داشت این جهان و تمام آفریده هایش.غمگین بود مثل کودکی بی مادر و دور از خانه! گاه سردش میشد و گاه احساس میکرد که میسوزد .دلش میخواست تمام غمش را در سازی بنوازد یا تمام ابرها را بباراند دلش میخواست در پهنای آسمان قدم بزند آن روز دلش میخواست با کسی حرف بزند از دردش بگوید قشنگترین غزلها را بسراید...اما او هیچ کدام از این کارها را نکرد چون او خدا بود

عکس های بسیار زیبا از فصل پاییز| HiPersian.Com ...پس پاییز را افرید

پی نوشت"کوتاهی هایم را ببخشید به  بزرگی خودتان!

دوستتان دارم

زن..مهر..پاییز..عشق...

سلام بر عاشقان پاییز که هوایش دیوانه میکند مگر نه؟

کاش آنهایی که قرار نیست در زندگی آدم بمانند تمام یاد و خاطره هایشان را با خود ببرند و هیچ ردی از خود باقی نگذارند تا وقتی پاییز میرسد دم غروب اشک میهمان چشمها نگردد.وقتی جوانی تصورت بر این است که کم کم پیر میشوی و این فاجعه تمام میشود ولی وای از زمانی که ببینی پیر شده ایی اما هنوز یادها ولت نمیکنند بله این کابوس تمام شدنی نیست ..یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد اما هوشیار باشید که این نسیان نمی اید هرگز نمی اید مخصوصا وقتی که هوای خنک پاییزی هوشیارت کند و رنگهای زیبای ارغوانی و زرد چنگ به دلت بیندازد و حس کنی که غمگینی و به پهنای آسمان دلت باریدن میخواهد.من اعتقادی به طالع بینی ندارم مخصوصا از نوع چینی اش اما میدانم که متولدین ماه مهر همیشه عاشقند هر چند به روی خود نیاورند و این کارها را جینگولک بازی بنامند.جنس عشق مهر ماهی ها متفاوت است نوعی شیداییست شیدایی که گاه وادارت میکند سر به بیابان بگذاری .دنیا دنیای عشق نبود باید جفا را می اموختی و نه وفا را باید هر هری مرام میبودی باید دل میبستی به چیزهایی که در این دنیا بود و نه رویاهایی دور و دراز که تمام عمر میخکوبت کند منم یک زن و یک متولد ماه مهر و یک زن متولد ماه مهر عاشق پاییز......

شادکام باشید

طرحی نو


سلام زندگیتان شاد بدور از تکرار آیینه دلتان صاف بدور از غبار

بلانسبت گوساله ایی باید از جنگلی می گذشت تا به چراگاهش برسد  گوساله بی فکر بود و راه پر پیچ و حمی برای خودش باز کرد و روز بعد سگی از آنجا میگذشت از همان راه استفاده کرد مدتی بعد سگ  راهنمای گله هم گوسفندان را از همان مسیر عبور داد مدتی بعد انسانها هم از همین راه استفاده کردند می امدند میرفتند بالا میرفتند پایین می امدند شکوه میکردند ناله میکردند اما هیچ کس حاضر نشد راه جدیدی باز کند بعد از مدتها آن راه خیابان اصلی یک روستا شد و بعد خیابان اصلی یک شهر همه از این مسیر ناراحت بودند مسیر بدی بود اما به تنها چیزی که فکر نمیکردند باز کردن مسیری تازه بود همه دوست دارند راهی رو که قبلا احتمالا توسط یک گوساله احمق باز شده بروند و هیچ کس نپرسید و نمیپرسد آیا راه بهتری وجود ندارد؟

زندگی را دیدیم همه جور امتحانش کردیم سر سازگاری ندارد که ندارد ولی آیا وقتش نیست طرحی نو در اندازیم اگر فکر کنیم که مثلا ما ناراحت باشیم فقیر باشیم افسرده بشیم کسی کوچکترین اهمیتی میدهد هرگز! نهایتا چند بار حالی ازت میپرسند و بعد که دیدن حرف زدن با تو یا رفت و امد با تو حالشان را میگیرد میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند و این موضوع چه همسرت باشه چه فرزندانت چه دوستان و چه فامیل همین آش و همین کاسه س پس بهتره که خودمون عقلمونو بکار بندازیم و راهی جدید برای زندگی باز کنیم (اینا فکراییه که الان تو سرم میچرخه وگرنه من مطمئنم شماها همه کارتون درسته)

این تابستان هم رفت و ما دیگر تابستان سال نود و دو را هرگز تجربه نخواهیم کرد کارنامه هامونو بررسی کنیم که تجدیدی و یا مردودی نداشته باشیم!!

گفتم مادر دست از سر من بردار از من گذشته گفت نه تو میتونی تو بلدی رفت و منو ثبت نام کرد خودش رفت کارتمو گرفت برام مداد خرید و پاک کن و منو برد سر جلسه ارشد نشوند خودشم نتیجمو تو نت نگاه کرد و حالا هم رفته ثبت نامم کرده و میگه کجاش بده که مادر و دختر با هم برن دانشگاه؟ارشد قبول شدم!!

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را        ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

روزگارتون خوش

پس از شاهی گدایی مصلحت نیست

سلام .سلامی گرم از اعماق شب و مهری از جنس زن

مدتیه کم کار شدم و نمینویسم نه اینکه حرفی واسه گفتن نباشه ها ولی گفتنیهارو نباید گفت همه مشغول زندگی هستیم و روزمون به هر نحوی شب میشه اینکه چقدر زندگی بر وفق مراد هست هر کسی خودش بهتر میدونه ولی در یک جمع بندی کلی ملت منتظر هیچوقت لذتی از زندگیش نمیبره البته هستند کسانی که خوشحالند و خر مراد را سوار..ولی ما همچنان در انتظار گودو به سر میبریم که بیاید و زندگیمان به شود بازم فکر نکنید که خودمون هیچ تلاشی نمیکنیم تلاش هم میکنیم اما انگاری گره خورده اونم از نوع کورش! در این شب و روز شدنها و با وجود همه مسائل باید حواسمون جمع بعضی از چیزا باشه مثلا فکر کنید یه ادمی چندین سال کار کرده زحمت کشیده واسه خودش کسی شده یه دفعه بر اثر اتفاقی که حالا هر چیزی میتونه باشه زندگیش از صد رسیده به صفر مثل کسی که تصادف میکنه و مجبوره تمام سرمایه و درامدشو بده بابت دیه یا کسی که ورشکست میشه یا کسی که از کار اخراجش کردند و خلاصه به دلیلی سطح زندگیش اومده پایین..تا حالا به اینجور ادمها فکر کردین هیچوقت خودتونو جای اونا گذاشتین که چقدر براشون زجر اوره که ببینن حتی نمیتونن مایحتاج زندگیشونو تهیه کنند اگه بتونیم یه جوری به اینجور زندگیا کمک کنیم که غرورشون جریحه دار نشه خودش شاهکاره که قدیمیا میگفتند: دارا چو نادار شود دستش گیر و نادار چو دارا شود پستش گیر!!

مردم خیلی زندگی براشون سخت شده یه خرده حواسمونو بیشتر جمع کنیم لااقل خودمون بداد همدیگه برسیم میگم حرفام بوی حرفای پیرزنارو گرفته نه؟همش تقصیر این شناسنامه هست یادمون باشه که پس از شاهی گدایی مصلحت نیست!!

پی نوشت:امشب بعداز چند شب اومدم کمی بنویسم یه بار برق رفت و همش پرید بار دوم دستگاه هنگ کرد منم گفتم بیخیال این مطلب بشم که حتما صلاح نیست که زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد..خلاصه اونو ننوشتم

حرفهای خاله زنکی

دلتون پر امید و لحظه هایتان سپید مغزتون خالی از تردید و عاشق باشید شدید!

حتما یادتون هست که میگفتند مردی میخواست خودکشی کنه و از بالای ساختمون خونش خودشو بندازه پایین و همینطور طبقه به طبقه میومد پایین و همسایه ها و مشکلاتشونو میدید فکر کرد که از همه خوشبختتره و از خودکشی منصرف شد.حکایت همین خونه ماست.من کلا دوست ندارم با همسایه رفت و امد کنم یعنی همینقدر یک سلام و خلاص ولی وقتی اومدم تو این خونه یکی از همسایه ها انگار دوست داشت با همه رفت و امد کنه و خب وقتی تو یک مجتمع بزرگ از زندگی همه بدونی بساط فضولی و غیبت برپا میشه که من اهلش نیستم در عین حال چاره ایی نبود وقتی میومد نمیشد درو باز نکنی.خداییش زن با محبتیه ولی خیلی دوست داره بدونه تو هر خونه ایی چه خبره.یه خرده افکارش قدیمیه.بگذریم.من خیلی تو اخبار شنیدم که زنی ازدواج کرد و فرداش بهانه گیریرو شروع کرد و مهرشو گذاشت اجرا و بعد از گرفتن مهریه طلاق گرفت ولی باورم نمیشد شاید از بس اخبار ما دروغه یکیشم که راست باشه باور نمیکنیم!خلاصه طبقه پنجمی ما یک اقای مهندس با شخصیت و پولدار هست که مجرد بود و همین خانومه که گفتم همش میگفت دنبال یک زن پولدار خوشکله که افتاب و مهتاب هم ندیده باشه تا یک ماه قبل هراسان اومد دم خونه ما که پیدا کرده گفتم چی گفت طبقه پنجی زنی که میخواست پیدا کرد گفتم به سلامتی خلاصه عروسیی گرفتند که بیا و ببین در بهترین هتل و لباس فلان و ...تا جمعه هفته  قبل که دیدیم انگار قشون کشیه چند تا خانوم اومده بودن و جهیزیه رو با عصبانیت جمع میکردن و سوار یک کامیون میکردن.اوناییرو که میشد از طبقه پنج پرت میکردن پایین و بعضیارو هم با اسانسور و راه پله و البته جاکفشی ها و گلدانهای همسایه هارو هم به اینور و اونور پرت میکردن.دختر من که از پنجره نگاه میکرد گفت بیا ببین زنها مثل کولی ها هستند و حالا سرتونو درد نیارم شنبه هفته قبل طلاق گرفتند عروس خانوم از ریش تراش کادویی خانواده عروس هم نگذشت دیگه سرویسهای طلا و هشتاد ملیون پول نقد که جای خود داره .من اصلا هیچ قضاوتی نمیکنم که چرا این اتفاق افتاد چون بین یک زن و شوهر اتفاقهایی میوفته که هیچ کس خبر نداره. من واقعا نمیدونم که کشور ما و مردم ما به کجا دارن میرن ولی دیدن این چیزا به من این حسو میده که کشورم در حال متلاشی شدنه .هیچ کس منکر این نیست که پول چیز خوبیه و کلید هر مشکلیه ولی به چه قیمت؟

ناگفته نمونه که این اقای مهندس زیاد نظری خوبی راجع به زنهای مطلقه نداشت.

یک سری قرار داد نانوشته در دنیا هست که من اصلا در صحتشون شک ندارم.یکی اینکه هر کسیرو که مسخره یا سرزنش کنی همون بلا سرت میاد وقتی میشینی به حرف زدن و مردمو قضاوت میکنی بخدا همون مسئله برا خودت هم اتفاق میوفته و دیگه پول حرام خوردن نداره ممکنه یه چند وقتی با مثلا بنزت و خونه میلیاردیت بقول بنده خدا قمپز در کنی ولی عاقبت از گلوت کشیده میشه میگین نه بشینین و نگاه کنین سرنوشت این ادمهارو...

 

پاییز

باز بوی پاییز می اید و باز من دیوانه شده ام.تا آغاز سال جدید تحصیلی تقریبا سی و دو روز باقیست و من امسال هم بازنشسته نشدم.نه اینکه دلم بخواهد بیکار باشم ولی از محیط مدرسه خسته ام حنجره من مشکل دارد و حرف زدن باعث سوزش گلویم میشود.همه معلمها نهایتا یا مشکل حنجره خواهند داشت و یا وز وز گوش.این در حالیست که همه میگویند معلمان نان مفت میخورند و هوا سرد و گرم شود تعطیلند در حالیکه نمیدانند این ما نیستیم که تعطیلیم این باز نبودن مدرسه بخاطر بچه های مردم است.بخاطر بچه هایی که وقتی باران میبارد توی چاله و چوله های خیابانها نیوفتند یا دچار الودگی هوا نشوند یا بخاطر برف لیز نخورند

من شاید صدهزار بار فعل مجهول درس دادم و نقل قول مستقیم و شاید افعال استمراری.من نمیدانستم که خودم اسیر مجهولات و نقل قولها میشوم و درگیر استمرار!یا شاید نمیدانستم زندگی همین است گاهی زمان حال ساده و سوم شخص مفرد که همیشه با دیگران فرق داشت.شاید همه بلاهای زندگی از همین سوم شخص مفرد به سرمان می اید.دنیا پر بود از مجهولاتی که معلوم نشد پر از نقل قولهای مستقیم و غیر مستقیم که غالبا همه آنها دروغ بود.دنیا با گذاشتن یک نات(۰علامت منفی) کنار فعل عوض میشد ولی من نفهمیدم .من کلمات را هم خوب می اموختم من به بچه هایم یاد دادم گاهی باید ایگنور(نادیده گرفتن ) کرد و گاهی اگزاجوریت (اغراق)و گاه باید کام(امدن) کرد و گاه گو (رفتن)گاهی ریممبرو (به خاطر سپردن)گاهی فورگت(فراموش کردن) و من الان فکر میکنم وقت رها کردن سوم شخص مفرد و فورگت(فراموش کردن) است .من به بچه هایم یاد دام هر چه را دیدند بی لیو(باور) نکنند اما خودم عمل نکردم به انها گفتم برای هر چیز خود را ساکریفایس (قربانی .فداکردن) نکننداما خودم کردم من معلم خوبی نبودم من فقط خوب بلد بودم موعظه بکنم.این نوشته های بی معنی را ببخشید پاییز که میشود من دیوانه میشوم!! در شهر من بوی پاییز می آید!

آه

سلام روزگارتان خوش!! خوب شدکه گرمای شدید تابستان که داشت قطره قطره آبمان میکرد بهتر شدچند روزی که رفتم کوهستان خیلی عالی بود بیشتر دردهایم رو کلا اونجا فراموش کردم تو اون چند روز سر درد نشدم که این خودش معجزه هست از اونجاییکه معمولا اینجور جاها از وسایل الکترونیکی خبری نیست وقت برای فکر کردن زیاد هست و جالب اینکه هوای خوب رودخونه و درختها نمیگذارند فکرت دچار امواج منفی بشه که اینهم اعجاز طبیعت هست

جونم براتون بگه که شنیدین گهی زین به پشت و گهی پشت به زین .آره همین دو روز قبل رفتم یه جایی و منو و دختر رو بخاطر بد حجابی راه ندادن! به همین راحتی   حتما حالا فکر میکنید من با مانتوی کوتاه و موهای مش و ناخنهای لاکزده و آرایش انچنانی رفتم نه به خدا خیلی معمولی منم که بدون شک لجم گرفت به آقاهه گفتم مهم نیست نمیرم ولی بدستور تو هم حجابمو حفظ نمیکنم و بعد گفتم گهی زین به پشت و گهی پشت به زین.زمان قبل از انقلاب شکوهمند  بعضی از جاها خانومای با حجاب و اقایون بدون کراواتو راه نمیدادن مسلما کسیرو جایی راه ندن یه آه کوچولو میکشه کم کم این آهه میشه ناله و البته فریاد... گفتم فعلا این آه رو داشته باش تا بعد....

پی نوشت:میگم این سریال خروس میخواست چه نکته اییرو به ما بفهمونه که من نفهمیدم؟یعنی شیطونه میگه یه نامه بلند بالا بنویسم براشون

میگم میخوام به وزیر جدید اموزش و پرورش یه پیشنهاد بدم که یک ساعت در هفته به بچه ها اداب حرف زدن و معاشرت یاد بدن به نظرتون واجب نیست.خب حالا کی بره درس بده؟

ذهن خسته و پریشان من

درود بر همه مهربانان

وقتی زیاد جور نیستم سعی میکنم چیزی ننویسم و دلتنگیهایم را با عزیز ترینهایم تقسیم نکنم .درد غریبی بر اینروزهای من چنگ انداخته.خستگی درد بزرگیست.خیلی بزرگ.ظاهرا خوبم میهمانی میروم میهمانی میدهم.لبخند میزنم شوخی میکنم.با دوستانم به اینور و آنور میروم لباس میخرم سفر میروم اما همیشه خلائی در وجودم احساس میکنم.چون کارهایی که میکنم از سر عشق نیست و اجبار است.انگار سالهاست که تمام احساساتم رو درون کالبدم زندانی کرده ام و الان دلم میخواهد کالبدم رو با خنجری تیز بشکافم تا همه این حسها بیرون بریزد و خلاصم کند.حس ابله پنداشته شدن تمام نتیجه ایست که من از زندگی ام گرفتم.سراغ کتاب میروم احساس میکنم نویسنده مرا ابله پنداشته.سراغ فیلم میروم همین احساس را دارم.از حرفها و سخنرانیها که مگو دیوانه ام میکند.آداب و رسوم و برداشت متفاوت من از خوب بودن! از همه چیز آزار دهنده تر است شعارهای مسخره ایی که میشنوم.عشقهای ساختگی و باورهایی که اصلا راجع بهشون فکر نمیشه.زندگی میتواند بعضیهارو ملعبه خودش کنه با علاقه مند کردن انسانها به چیزهایی پوچ مثل مادیات مثل القاب از نظر من الکی! مثل حس خوب بودن کلیشه ایی! مثل بالندگی به اینکه من یک معلم موفقم و یک مادر خوب  اما من هرگز نتونستم با بعضی از کلمات و برداشت متفاوت خودم و دیگران از آنها کنار بیام مثل اینکه من دختر خوبی برای پدرم بودم یا مادر خوبیم یا معلم موفقی!چون بین کارهایی که میکنیم و باورهایی که داریم همیشه این مسئله هست  که آیا قلبا اعتقاد داریم یا صرفا اینکارهارو انجام میدیم که خوب به نظر برسیم  مثلا فکر کن که در خانواده ایی بدنیا بیایی که از نظر فکری باهاشون فرق میکنی  و نصف عمرتو باید صرف کارهایی کنی که مادر دوست داره چرا؟چون عاق میشی حالا این کارها لزوما قتل و اعتیاد و...نیست مثلا چیزی مثل نماز یا روزه  یا حتی خصوصیترین چیز تو زندگیت این مثال هست ها خب پس نصف عمرت رو با عقاید مادر زندگی کنی که عاقت نکنه بقیشم حتما به میل همسرت زندگی کنی که انسانی شریف جلوه کنی! اصلا باور من از  زندگی چیز دیگریست .من از اینکه اسیر باید و نباید باشم خسته ام و از دست خودم بشدت عصبانیم که عمرم رو با همین باورها خراب کردم فقط برای اینکه همه فکر کنند من چقدر زن خوبیم زن شریفیم!چقدر لبخند زورکی تحویل مردم دادم.چقدر برای خوش آمد دیگران میهمانی رفتم چقدر لباس دلخواهم را نپوشیدم چقدر ادمهاییرو که دوست نداشتم تحمل کردم چقدر چشممو از دیگران دزدیدم در حالیکه میخواستم نگاه کنم.چقدر حوصله نداشتم و گفتم تشریف بیارین منزل خودتونه.چقدر از همه چیم گذشتم تا همه فکر کنند با سخاوتم و چقدر از چیزهاییرو که دوست داشتم گذشتم..تا اونجاییکه عقیده قلبی و ذاتم بوده درست ولی اگر نباشه باختیم میدونین از اینهمه حرف در هم و برهم منظورم چیه.منظورم لزوم آزادیست.آزادی نه تنها از بعد سیاسی. قلم .نوع پوشش بلکه رهایی از خود نبودن اون چیزی که آدمو داغون میکنه اینه که پایبند به رسومی باشیم که اصلا راجع بهشون فکر نمیکنیم!!

و خدا خواست که یعقوب نبیند عمری...شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد!

ببخشید که خاطر عزیزتونو با فکرهایم مکدر میکنم اما به چه کس میتوان گفت آنچه که در دل میگذرد

  شاید یکی دو روز نباشم گاه گاهی پناه میبرم به یک کوهستان !عیدتون پیشاپیش مبارک